زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح
نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رختخواب بيرون رفت.
باد پردهها را آهسته و بيصدا تكان ميداد. پرده را كنار
زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد.
در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد
و او مچالهتر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي ميكرد،
مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.
- چيزي شده؟
جوابي نشنيد.
-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا
پكري؟
باز پرسيد. اين بار مرد به او
نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.
- ميداني فردا چه روزي است؟
-نه. يك روز مثل بقيهي روزها.
-بيست سال پيش يادت هست.
مرد گفت.
زن ادامه داد.
- تازه با هم آشنا شده بوديم.
-مرد گفت: بله.
سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه
داد.
-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من
و تو پي برد. مرا خواست.
- آره، يادم هست، دو ساعتي با هم
حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.
- ميداني چه گفت؟
-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه
شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نميكردم.
مرد سيگار ديگري روشن كرد و
گفت.
-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري
ميكنم كه بيست سال آبخنك بخوري؟
- و تو هم ترسيدي و با من ازدواج
كردي؟
زن با خنده گفت.
-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار
را ميكرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است ميروم تو.
به مرد نگاهي كرد و پرسيد:
-حالا پشيماني؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست
سال تمام ميشد و من آزاد ميشدم. آزادِ آزاد
14199 بازدید
6 بازدید امروز
6 بازدید دیروز
62 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian